نشنو از نی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و تنها دل من
بی دلیل آسمان ابریست
بی دلیل باران می بارد
بی دلیل دلتنگ شده ام
در این ازدحام فکر و قهر و دغدغه
بی دلیل شعر می گویم
ملامتم مکن
من که دریا نیستم
من تنها شاعری هستم تهیدست
که به بهانه ابرو باران و قهر
شوریده می شود
وشعر می گوید.
چند ورق کاغذ سیاه
و باز شکست بغض بی صدای من
شروع قصه چشم های بارانی من
و دست های همیشه خسته من
چند ورق کاغذ سیاه
و رقص خاطرات رویایی من
در اوج آسمان تنهایی من
و در فراز آن ، هر شب سیاه
پر است از سکوت سرد و بی ستاره من
چند ورق کاغذ سیاه
و رقص پوچ وخیالی قاصدک خیال
و شکفتن همه آرزوهای محال
چند ورق کاغذ سیاه
تمام دلخوشی سرد و بی صدای یک خیال
شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد
بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم
و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم
تا بدانی ای خوبم دوستت دارم
مرا اینگونه باور کن
که عاشقتر ز نیلوفر ، تنم را با تن مرداب آمیزم
که چون آن پیچک تابان و پیچنده
به دامان درخت تاک آویزم
مرا اینگونه باور کن
چو پروانه به گرد شمع می گردم
تنم بر آتش اندازم
من آتش را بر اندازم
که خود سوزنده چون خورشید
به دور خویش می چرخم
مرا اینگونه باور کن
چو برگی در میان دستهای باد می رقصم
به دام باد افتادم اگرچه
در آغوش نسیم تا اوج خواهم رفت
میان خاک افتادن نمی خواهم
من آن برگم که از تحقیر پای خلق می ترسم
مرا اینگونه باور کن
نه افسونگر نه دیوانه
نه جامم من ، نه پیمانه
خودم افسونم و حیرت
می ِ نابم ، چه مستانه
مرا اینگونه باور کن
به آغوشت بیاویزم
بپیچم دور گیسویت
شدم خاکستر عشقت
خودم رقصنده در کویت . . .
هرگز این قصه ندانست کسی:
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر مهر نبود
آه ، این درد مرا می فرسود:
« او به دل عشق ِ دگر می ورزد ؟ »
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد !
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شده ست !
ماندگاری در من !
چون نقش کتیبه ای
بر دل کوه !
بی آنکه
بخواهم روزهای رفته
یا مانده را
بشمارم ...
روز و روزگارم
به تو پیوسته است ...
نقاب از چهره بردارم
چه خواهد شد؟
تو را بی پرده بنویسم
چه خواهد شد؟
بدون این حجاب خسته و خاکی
مرا بی سایه بنویسی
چه خواهد شد؟
به همه خواهم گفت
به نسیمی که گذر خواهد کرد ،
به شهابی که درخشید به شب ،
به شب روشن پاک ،
به سپیدار بلند ،
به پرستو ،
که غمگین ترک کند لانه ی خویش ،
به همه خواهم گفت ،
به شرابی که به پیمانه تو می رقصد ،
و تو را مست کند شب همه شب ،
من به هر کوچه که تو می گذری ،
کوچه هایی که پر از خاطره است ...
به همه خواهم گفت
خسته ام ...
خسته نبودنت ...
خسته از روزهایی كه بی تو شب می شود و شبهایی كه باز هم بی تو می گذرد
تا كه طلوعی و غروبی دیگر بیایند و باز هم گذر زمانها كه بی تو می گذرد ...
می گذرد ...
می گذرد و باز هم می گذرد ...
هر شب به آسمان نگاه می کنم تو را
که می دانم هستی
حتی اگر نبینم تو را
...
برکه ام
اما تو دریایی ام کن و بگذار
طعم دریا را بچشم
...
صخره ها منتظرند.
من كه در پیله ی بی شیله ی خویش
شوق پروانگی از یادم رفت
لااقل موقع رفتن بسپار
ابر جای تو ببارد به سرم
ماه جای تو بتابد به شبم
سر انگشت محبت بزند گاهگاهی به درم
شاد این تلخی ایام غم انگیز را
باز با یاد تو از یاد برم ...
نشنو از نی ، نی حصیری بی نواست
بشنو از دل ، دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه ی دلبر شود
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:mamnoun meysam jan ke sar zadi